داستانک :
نــایــب الــزیـــاره
(قسمت دوم)
***
... میرعلی، لبخند خشکی بر لب نشاند و چشم از جوانکی که ناآشنا می نمود برگرفت و به روبرو خیره شد. به صحرایی که سخاوتمندانه قافله ها را از دل خود عبور می داد. هزاران قافله، مثل قافله خودشان که تشکیل شده بود، از تعداد زیادی استر و اسب و قاطر، که نرم و آرام به دنبال هم حرکت می کردند و مسیر هر یک بسته به همان راهی بود که چهارپای جلویی طی می کرد. حلقه ای که نخستین زنجیره، راه بلد صحرا را با خود حمل می کرد. خورشید نیز رو به افول گذاشته بود و وزش باد پاییزی که بوته های خارهای بیابانی را بازی می داد، صورتش را کمی سوزاند. بالاپوش را به خود چسباند و سرش را میان یقه اش فرو برد. یادش آمد شبیه همین باد را روی صورتش احساس کرده بود، اواخر زمستان در حیاط مسجد وقتی ملا، دست بر شانه اش گذاشته و رخ در رخ او نگریسته بود که :
ــ آقا میر علی تو باز هم داری حرف خودت را می زنی. من از ماهها پیش قول داده ام و ضمنا امسال هیچ گونه آمادگی برای حج ندارم. بی شک من هم تشنه سفر حجم. اما چه کنم که نمیتوانم؛ گرچه قصدم این نیست که واجب خدا را به خاطر عملی غیر از او ترک کنم. من نیز جهت برپایی شعائر اسلام و مجلس اباعبدالله الحسین(ع) میخواهم بمانم. آقایم بر احوالم آگاه است.
سپس محاسن سفیدش را میان مشت گرفت و در حالی که قطرات زلال اشک در چشمانش متولد می شدند، گفت :
ــ من سالهای سال است که در آرزوی چنین سفری بسر می برم. پس تو چطور اندیشی که از آن روی گردانم. برو برادر و در آنجا از خداوند بخواه که برای من نیز حجی مقبول ثبت شود.
ــ بفرما! شیر تازه! ... حاجی! ... با شما هستم.
میرعلی به خودش آمد. همان جوان ناآشنا بود. با بدنی لاغراندام و لباسی خاص مردان آذربایجان و شالی بر کمر بسته؛ درست شبیه لباس میرعلی. شترش را کنار شتر او می راند تا راحت تر با او هم صحبت شود. پیاله شیر را پیش کشید، که گفت :
ــ شب در بیابان سرد است، خصوصاً که فصل پاییز در راه باشد. اگر بخواهی از هم اکنون که تازه غروب است خودت را میان بالاپوش محصور کنی، پس نیمه های شب چه خواهی کرد؟! بیا شیر را بنوش که از درون گرم شوی.
میرعلی شیر را سرکشید، جوانک پیاله را در خورجینش گذاشت و گفت :
ــ به نظرم آدم کم حرفی می آیی، اما به نظر من، گاهی افراد کم حرف ـ به عکس ـ پرحرفهایی هستند که در ذهن خویش آنقدر گرم صحبت و گفت و گو هستند که دیگر فرصتی برای سخن با دنیای خارج از ذهن خود پیدا نمی کنند.
میرعلی لبخند کم رنگی بر لب نشاند، به کم رنگی خورشید رنگ و رورفته ای که در انتهای ناپیدای صحرا برزمین فرو می رفت و زیرلب گفت :
ــ جوانک! کاش مرا با ذهنم تنها می گذاشتی که به قول خودت حرفهای زیادی با او دارم.
اما او زمزمه میرعلی را نشنید، چرا که بار دیگر ادامه داد:
ــ گویا نخستین بار است که سفر می کنید؟
ــ بله همین طور است.
ــ من نیز مانند تو بودم تا آنکه سالها پیش روزی برای منبر و روضه، روحانی سیدی را به منزل دعوت کردم که بحث بر سر عمل به تکلیف شد و حدیث خواند که اگر کسی فریضه حج را در صورت امکان و توان ترک کند، وقت مرگ به او گفته می شود، یهودی یا نصرانی یا مجوس بمیر! و مرا منقلب ساخت و اینک مرتبه چندم است که به حج مشرف می شوم.
پس دست در کیسه آویخته بر شترش کرد و کتابجه کوچکی را درآورد و افزود:
ــ این کتابچه دست نویس را نیز او به من داده، قسمتی از دعاهای مربوط به حضرت صاحب الزمان(عج) است، بخشی دیگر درباره پیشرفت علم در آخرالزمان.
قلب میرعلی به شدت تپید. ظاهر کتابچه، شبیه همان بود که ملامیرصادق قبل از سفر به او داده بود؛ اما چیزی نگفت، شاید اشتباه حدس زده بود. هرچه بود، جوانک غریبه می نمود، با سخن جوانک متوجه او شد:
ــ هرچند تا به حال خیلی فرصت نکرده ام آن را بخوانم اما این بار با خودم آوردم شاید در این سفر موفق شوم.
سپس آنرا در جیب لباس بلندش گذاشت، پس چشمانش را ریز کرد و در حالی که به دور دست اشاره می کرد، گفت :
ــ آنجا کاروانسرا است. یادش بخیر، نخستین بار چقدر مشتاق بودم آنجا را ببینم.
ــ مگر اکنون مشتاق نیستی؟!
ــ چرا، اما ماتم سنگین و اندوهی آزار دهنده، قلبم را می فشرد.
و نخواست ادامه دهد، سپس بلافاصله پرسید:
ــ ببینم، گفتی نخستین بار است سفر می کنی؟ پس باید خیلی دلت تنگ شده باشد؟!
ــ معلوم است. خصوصاً که این همه از آنها دور و بی خبر بوده ام.
و بدون توجه به حضور جوانک بقچه سفید رنگی درون خورجینش، که اولین بار سولماز آن را برایش پیچیده بود، دست کشید. چقدر به میرعلی سفارش کرده بود که هرجا نگاهت به بغچه افتاد خواستی مُحرم شوی، یادی از من هم بکنی. و حالا در راه بازگشت، بازهم نگاهش افتاده بود به آن. اشک در چشمانش حلقه زد. چقدر دلش برای او و بچه ها و ملا میر صادق تنگ شده بود. احساس کرد، سالهاست آنها را ندیده. دست خودش نبود؛ برای هرکسی که دوستش داشت، همینطور می شد و برای کسی بیش از همه آنها دلتنگ شد. چون راه نابلدی می نمود که در بیابانی تاریک و ترسناک طی طریق می کند و راهنمایش پنهان از چشمش، دورادور او را می پاید. یا شاگردی که استادش، با تکالیفی سنگین، تنهایش گذاشته و زمانی نه چندان دور، برای امضای تکالیف خواهد آمد. همیشه همینطور بوذ و شاید اگر همین احساس را نداشت، او هم چون خیلی ها، دیگر این همه بی تاب آقایش نمی شد و اصلا فراموش می کرد که کسی خواهد آمد و برای آمدنش علایم و نشانه هایی گفته اند و می توان هر بامداد و بعد از هرنماز و هرهفته صبحها و غروبها، با عباراتی شیوا و دلنشین او را صدا کرد. یاد جوانک افتاد و کتابچه ای که گفت: سالهاست آنرا به خاطر دلمشغولیهایش نخوانده و فراموش کرده وگرنه او هم آقا را دوست دارد، به خودش آمد، هوا تاریک شده بود و آسمان با پولکهای درخشان، خودنمایی می کرد. جوانک نیز پشت سرش بود. حالا چند قدمی ِ کاروانسرا قرار داشتند.
... ادامه دارد!!!
تهیه شده در گروه اینترنتی انتظار یار
بسم الله الرحمن الرحیم
کُلُّ نَفسٍ ذآئقَـةُ المـَوتِ وَ نَبلُوکُم بِالشَّرِّ وَ الخَـیرِ فِتنَةً وَ اِلَینا تُرجَعونَ
سوره مبارکه انبیاء آیه 35
***
هرکسی طعم مرگ را خواهد چشید؛ و شما را با بدی و خوبی[مرض و صحت و فقر و ثروت] می آزماییم؛ و به سوی ما بازگردانده می شوید.
***
قرآن مرگ را مرحله ای از مراحل تدبیر الهی و حرکت انتقالی انسان به سوی کمال و قانونی عمومی و همگانی می داند که هیچ راه گریزی از آن نیست.1 ترس از مرگ یا نتیجه کرده های خود انسان است و یا به سبب برداشت غلطی است که از مرگ دارد.2 چون مرگ و عوالم بعد از آن، جزا و محصول اعمال خود ماست، پس سزاست به جای ترس از مرگ، از خود بترسیم؛3 زیرا به اندازه ذره ای ظلم نمی شود و پاداش یا کیفر دقیقا منطبق با کرده های ماست و هرکسی در گروه کرده های خویش است.4
عارف رومی این مفاهیم را در دفتر سوم مثنوی چنین بیان کرده است:
مرگِ هریک ای پسر هم رنگ اوست ... پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست
آنک می ترسی ز مرگ اندر فرار ... آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار
رویِ زشتِ تو است نه رخسار مرگ ... جانِ تو همچون درخت و مرگ، برگ
از تو رسته است اَر نکوی است اَر بد است ... ناخوش و خوش هر ضمیرت از خود است
گر به خاری خسته ای خود کِشته ای
ور حریر و قز دری خود رشته ای5
پی نوشت :
1 ـ مؤمنون: 15 ؛ آل عمران : 185 ؛ نساء : 78 . 2 ـ سوره مبارکه جمعه : 7 . 3 ـ سوره مبارکه نبأ : 26 . 4 ـ بقره : 286 ؛ مدثر : 38 .
5 ـ مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 3439 ـ 3444 .
تهیه شده در گروه اینترنتی انتظار یار
داستانک:
نـــایـــب الـــزیـــارة
میرعلی صفحه ای را ورق زد، بعد انگشتش را لای کتابچه نبمه بار قرار داد. حرکت نرم شتری که بر آن سوار بود، آنهم در فضای ساکت و خواب آور صحرا سرش را سنگین کرده بود؛ و اما بیش ازآن، هضم مطالبی که می خواند کمی دشوار می نمود. با خود اندیشید، مگر می شود فاصله چندماهه تا حجاز را در عرض چند ساعت طی کرد. مگر یک اسب یا شتر چقدر می تواند سریع بدود و بعد از کمی فکر به یاد ماشین های دودی افتاد که ملامیرصادق در پایتخت دیده بود و گفته بود که خیلی از درشکه و قاطر و اسب سریع تر می رود. اندیشید، اگر اینطور که در این کتاب آمده، علم و دانش بشر به اندازه ای رشد می یابد که می تواند وسیله ای بسازد که فرسنگ ها را در عرض چند ساعت طی کند و زمانی می شود که یاران حضرت(عج) در نیمه شبی از نقاط مختلف جهان فراخوانده می شوند و آنها تا پیش از صبح خود را در مکه نزد حضرت(ع) می رسانند. صرف نظر از آنکه منظور از بر ابر سوار بودنشان حمل طی الارض نمودن آنها نباشد، پس چگونه اینهمه فاصله... کتاب را در خورجینی که در دوطرف شترش آویزان بود، گذاشت. افسوس خورد که کاشکی در زمان پیشرف های بزرگ زندگی می کردند. آنوقت آن همه فرصتهای زیاد باقی مانده را صرف عبادت و نزدیکی به پروردگار و تقرب جستن به ساحت امام عصر(ع) می کردند. با خود فکر می کرد، آیندگان چقدر آسوده خواهند بود چراکه تنها چند روز قبل از موسم حج عزم سفر می کنند و حتی می توانند همه ساله به حج مشرف شوند انقدر که اقا را مشاهده کنند. یاد ملامیرصادق افتاد، شاید او هم دیگر مجبور نبود به خاطر منبر و روضه محرم و قولهایی که داده بود، از سفر حج صرف نظر کند و آن را به تأخیر بیندازد. دلتنگ او شد.7 ماه پیش، روزی که تازه می خواست سفر را آغاز کند، برای خداحافظی رفته بود پیش ملا، بعد از نماز کمی صبر کرد تا مسجد، خود را از جمعیت سبک کرد. پس برخاست و کنار سجاده اش قرار گرفت و گفت:
ــ قبول باشد برادر جان.
ملا، دعای فرج میخواند. سر برگرداند و چشم در چشم او دوخت:
ــ قبول حق، آقا میرعلی! ببینم، مگر تو امروز عازم سفر نیستی؟
ــ بله، همین طوره.
ــ خُب، پس چرا الان اینجایی؟ کارهایت را کرده ای؟
میرعلی لبخند خشکی را میهمان لبانش کرد و گفت :
ــ نگران نباش؛ همه کارها ردیف است. آمدم مسجد تا از شما خداحافظی کنم.
ملا نگاه پدرانه ای را روانه چهره میرعلی کرد و گفت:
ــ می دانم، اما این وظیفه من بود تا سراغ تو بییم. قصد داشتم تا بعد از نماز یکسره بییم منزلتان تا هم از تو التماس دعا بخواهم و هم به سولماز خانم بگوییم، اگر کاری، کمکی، چیزی خواست به من بگوید.
میر علی اندهناک گفت : چه التماس دعایی برادرجان! امسال من از طریق رونق در کسب و کار در بازار و شما هم از طریق برکت در مالتان، هر دو مستطیع شدیم. از کجا معلوم که سال دیگر نیز استطاعت داشته باشیم. همانطور که سالهای پیش برای خرید حتی یک شتر، برای سفر پول نداشتیم. شما در حالی التماس دعا می گویید که خود می توانستید با من همسفر شوید، اما نخواستید و روضه و منبر را ترجیح دادید.
ــ میرعلی! من قول داده ام.
میر علی حرفی نزد، تنها به دانه های کوچک تسبیح که بی وقفه و به دنبال یکدیگر در دستان ملا چرخ می خوردند، خیره شد.ناگهان تکان شدیدی به رشته افکارش گره انداخت. از شدت ترس، دو دستی بر گردن شترش پناه گرفت. صدایی از پشت سرش با خنده گفت :
ــ نترسی حاجی!
و وقتی به سمت صدا سرچرخاند، جوانک به زمین اشاره کرد و ادامه داد :
ــ شترت سنگی درشت را از زیر پا رد کرد و به همین دلیل لحظه ای تعادلش را از دست داد.
...ادامه دارد !!!
تهیه شده در گروه اینترنتی انتظار یار
امام غایب، چه فایده ای برای مسلمانان می تواند داشته باشد؟!
پرسش : گفته می شود که زندگی امام در عصر غیبت، یک زندگی خصوصی محسوب می شود، در صورتی که یک پیشوا و امام، باید دربین مردم و در اجتماع مسلمین باشد، با این وضع؛ حق داریم بپرسیم که این امام غایب چه فایده ای می تواند برای مردم داشته باشد؟!
پاسخ : باید دانست که مفهوم غایب بودن امام مهدی(عج) این نیست که وجودی نامرئی دارد و به یک وجود پنداری شبیه تر از یک وجود عینی باشد. بلکه او نیز از یک زندگی طبیعی و عینی خارجی برخوردار است و تنها استثنایی که در زندگی او وجود دارد، عمر طولانی اوست. وگرنه آن وجود نازنین در جامعه انسانی بطور ناشناس زندگی می کند، چنانکه خواهد آمد.
غافل تو یک لحظه زآن شاه نباشی...شاید که نگاهی کند آگاه نباشی
بعد از بیان این مسئله که مهدی(ع) یک پندار نیست بلکه یک حقیقت عینی است، می گوییم: اگرچه حضور شخصی امام(ع) در بین مردم سبب می شود که مسلمانان از برکات بیشتر و در سطح بسیار وسیعتری بهره مند شوند، ولیکن این چنین نیست که اگر شخص امام(ع) غایب بود، هیچ گونه فایده و ثمره ای برای امت اسلام و مردم نداشته باشد. بلکه مردم را تحت نفوذ شخصیتی خود می گیرد. در احادیث متعددی که پیرامون فلسفه و فایده وجود امام(ع) در دوران غیبت به ما رسیده است، فواید گوناگونی را عنوان فرموده اند که بطور اختصار به بعضی از آنها اشاره می کنیم:
1ـ امام غایب(ع)، واسطه فیض و امان اهل زمین: گفته شد که امامان معصوم(ع) و امام زمان(عج) امان اهل زمین اند و اگر زمین از این حجت الهی خالی بماند، دنیا و اهلش نابود خواهند شد.لذا وجود امام(ع) موجب برکات بسیاری می باشد، حال به ظاهر، حاضر باشد یا غایب، فرقی در این زمینه نمی کند.
پیامبراکرم(ص) رمز و راز این مسئله را با بیانی نغز و پرمعنی بیان کرده و در پاسخ این پرس که وجودمهدی(عج) در عصرغیبت چه فایده ای دارد، میفرماید:«آری، به خداوندی که مرا به پیغمبری مبعوث گردانیده است؛ آنها از وجود او منتفع می شوند و از نور ولایتش در طول غیبت بهره می گیرند، چنانکه از آفتاب پشت ابر استفاده می برند.»1
و حضرت صاحب الامر(ع) نیز دز این رابطه فرموده است:«همانطور که از خورشید در وقتی که توسط ابرها پنهان شده بهره گیری می شود، از من نیز در زمان غیبتم به همان صورت بهره می برند. و همانا سبب آرامش و امنیت مردم روی زمین هستم، چنانکه ستارگان امان اهل آسمانند.»2
ادامه دارد...!!!
پی نوشت ها :
1ـ ینابیع الموده،ج3،ص170.
2 ـ کمال الدین و تمام النعمه شیخ صدوق، ص485.
تهیه شده در گروه اینترنتی انـــتــــظــــار یــــار
بسم الله الرحمن الرحیم
***
آفرینش انسان و دمیدن روح الهی
****
سوره مبارکه «ص»: 71
****
فَإِذَا سَوَّیْـتُـهُ وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی فَقَعُـوا لَهُ سَاجِدِینَ
****
پس چون ساخت کالبد او را کامل کردم و از روح خود در آن دمیدم، همگی سجده کنان در برابر او درافتید.
****
شگفتی آفرینش آدم(ع) را از زبان امیرالمؤمنین(ع) در خطبه اول نهج البلاغه می خوانیم :
« سپس خداوندِ بزرگ، خاکی از قسمت های گوناگون زمین، از قسمت های سخت و نرم، شور و شیرین، گِرد آورد. آب بر آن افزود تا گِلی خالص و آماده شد؛ و با افزودن رطوبت، چسبناک گردید که از آن اندامی شایسته و عضوهایی جدا و به یکدیگر پیوسته ساخت. آن را خشکانید تا محکم شد. خشکاندن را ادامه داد تا سخت شد تا زمانی معین و سرانجامی مشخص، اندام انسان کامل گردید. آنگاه از روحی که آفرید در آن دمید تا به صورت انسانی زنده درآمد، دارای نیروی اندیشه، که وی را به تلاش اندازد، و دارای افکاری که در دیگر موجودات تصرف کند؛ و به انسان اعضا و جوارحی بخشید که در خدمت او باشند؛ و ابزاری عطا فرمود که آنها را در زندگی به کار گیرد. قدرت تشخیص به او داد تا حق و باطل را بشناسد؛ و حواس چشایی و بویایی و وسیله تشخیص رنگها و اجناس مختلف را در اختیار او قرار داد.انسان را مخلوطی از رنگهای گوناگون و چیزهای همانند و سازگار و نیروهای متضاد و مزاجهای گوناگون و گرمی و سردی و تری و خشکی قرار داد...»
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گِل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند1
پی نوشت ها :
1 ـ دیوان حافظ، ص221.
تهیه شده در گروه اینترنتی انـتـظــار یـــار